اهمیت پرسش از این مواجهه است که میتواند آن را از بداهت درآورده و به مسئلهای پیچیده بدل کند. با پروفسور حمیدرضا یوسفی، استاد تاریخ تفکر و روانشناسی تعامل در دانشگاه پُتسدام آلمان و پژوهشگر فلسفه میانفرهنگی در این خصوص گفتوگویی داشتهایم که در ادامه میخوانید.
غرب به سه حوزه هستیشناسی، معرفتشناسی و متدولوژی یا روششناسی نگاه ساختارمندی کرده است. همه میدانیم فلسفه اسلامی تأکید زیادی بر هستیشناسی یا همان آنتولوژی دارد تا اینکه روی متدولوژی داشته باشد. خیلی از متفکران امروزه میگویند این نوع نگاه سبب شده دیالکتیکی بین ماهیت و وجود آنطور که باید نتواند شکل بگیرد و همین نبود دیالکتیک بین وجود و ماهیت است که ما را در حوزه متدولوژی و روشها عقب نگه میدارد.
شما روی یک مسئله حساس و در عین حال بسیار مهم دست گذاشتهاید. اگر مکاتب مختلف فلسفی را در کلیت جهان در نظر بگیرید شاهد روشهای متعددی خواهید بود. برخی از فلاسفه هستیشناس و برخی الهیاتشناس هستند به این معنا که مثلاً از دید آن الهیات نگاه میکنند.
جهان همیشه به این سو حرکت کرده که ما ساختارشناس باشیم و ساختارشناسی ما نیز برآمده از یک روششناسی باشد تا در واقع بتوانیم با یک ساختارشناسی برآمده از روششناسی به درک دلیل موجودیت هستی برسیم؛ اینکه هستی از چه اجزایی تشکیل شده و ما چگونه میتوانیم به یک درک کلی و یک درک جزئی از هستی برسیم و این فقط با اتخاذ یک روش و نگاه روششناسانه و مفهومشناسانه به هستی ممکن است. نگاه ما در حیطههای مختلف فلسفه اسلامی بیشتر به کلیت هستی بوده و به جزئیات آن نبوده است، دقیقاً مثل اینکه شما به یک رادیو گوش بدهید بدون اینکه بپرسید این رادیو از چه اجزایی تشکیل شده است. در اروپا نسبت به جوامع اسلامی برای فهم این مسئله، تأکید بر روششناسی خیلی شاخصتر است و در حقیقت این دو برآمده از دو جهانبینی است.
جهانبینی غربی، جهان بینی فردیتگراست؛ فردیتگرا به این معنا که به تفکر و شخصیت و فردیت تفکر بیشتر اعتنا میشود تا به کلیت آن. ما اصل کل را در مباحث متافیزیکی و هستیشناسی یا روندشناسی و جریانشناسی در نظر میگیریم در صورتی که اصل و مبنا و تأکیدمان باید بر روش باشد تا از روش به ساختار برسیم و با ساختارسازی و ساختارشناسی به درک دلیل موجودیت هستی نزدیکتر شویم. اکنون تولیدات علوم مختلف تجربی، انسانی و اجتماعی نیز از همین نگاه ساختارشناسانه برآمده از روششناسی در غرب است. البته ما نیز در کانون فلسفهورزی خودمان چنین شخصیتهایی را داشتهایم، همانطور که ابن سینا از این دسته است.
غربیها چطور این اتفاق را در روششناسیشان رقم زدند؟
اروپاییها زرنگی کرده و مباحث علوم تجربی را وارد علوم انسانی و اجتماعی کردند و تکنیکهایی را که برای رسیدن به درک دلیل موجودیت هستی بوده یا برآمده از ساختارشناسی که سرچشمهاش همان روششناسی است وارد جالیزها و سازمانهای متفاوت علوم انسانی و علوم اجتماعی کردند. دلیل اصلیاش نیز این بود که بتوانند از کلیت به جزئیت برسند. ما در آن کلیت گیر کردهایم به خاطر همین شیفته تفکرغرب هستیم. چرا؟ چون روششناسیاش تحکیم و تبدیل به یک فرهنگ و دانش علمی شده است و این چیزی است که ما را از آنها متفاوت میکند.
اگر در هر چیزی افراط شود، خطری را در سینه خودش بهوجود میآورد. وقتی به علوم انسانی میپردازیم نیازی به گفتن علوم انسانی اسلامی نیست بلکه باید این نگاه اسلامی را در آن جاری کنیم بدون اینکه این عنوان را بگوییم. به عنوان یک مسلمان شیعه وقتی در مورد علم و دانش و تاریخ و اینها صحبت میکنم، مضامین شیعه داخل آن هست بهخصوص اینکه یک زمینه اعتقادی نیز در آن داشته باشد. وقتی ملاصدرا میخوانیم مشخص است به چه دینی اعتقاد دارد و از چه زاویهای دارد به قضیه نگاه میکند. بنابراین اشتباه ما این بوده که تأکید روشی با ایجاد مفاهیم داشتهایم. یعنی مفهوم از کاربرد روش برای ما ارزش داشته است. ما یک کاتگوری و ژارگون با عنوان علوم انسانی اسلامی درست کردهایم که مدام میخواهیم اسلام را به شکلی در داخل آن بهاصطلاح بچپانیم در صورتی که به نظر من این درست نیست. اگر رهبری نیز روی این موضوع تأکید کردهاند به نظرم هدفشان این بوده ما جوهر و درونمایه نوع جهانبینیمان را اسلامی کنیم، یعنی با آن زاویه دید و آن دریچه نگاه تاریخی به خودمان نظر کنیم.
بزرگان ایدئولوگ انقلاب اعتقاد دارند ما در حوزههای مختلف علوم انسانی نیازی به اینکه اسم و عنوان اسلامی را حتماً بیاوریم نداریم و این تعبیر را به کار میبرند که «روح تعلیمات اسلامی» باید در آن جاری باشد و نباید فقط مثلاً این کلیدواژه به آن الحاق شود، چرا که این روند به نصگرایی و اخباریگری منجر میشود.
این بزرگان اصل مطلب را دیدهاند و ما میتوانیم مفهومنگاری نیز داشته باشیم، مفاهیم خودمان را نیز میتوانیم تعریف کنیم ولی چون این کار را نکردهایم از مفاهیم اروپایی عاریه میگیریم و مفاهیمی را که یک تاریخ، فرهنگ و موجودیت فکری دیگری پشتش است و عقبههای دیگری دارد استفاده میکنیم.
من فکر میکنم به خودنابودی کشیدن تفکر فلسفی که من اسمش را «امتناع تفکر» میگذارم برآمده از همین نگاه غلط به تاریخ و خودمان است. یعنی این نگاه غلط به تاریخ موجب شده ما به خودمان اصلاً نگاه نکنیم و چون خودمان را ندیدهایم، دیگری را مدام میبینیم. در صورتی که غربیها خودبین هستند، خودبینی به این معنا که دیگران را نمیبینند ولی ما غرب بین هستیم به این معنا که خودمان را نمیبینیم. غربیها گفتمانهای درون فرهنگی داشتند و با خودشان صحبت میکنند. وقتی ابن سینا مسئله حقیقت را مطرح میکند امام محمد غزالی واکنش نشان میدهد و میگوید تو نمیتوانی به درک حقیقت برسی بلکه درک حقیقت یک مسئله بسیار پیچیده است که رسیدن به آن ناممکن است. در مورد اروپا نیز همین طور است و یورگن هابرماس مثلاً به ریچارد رورتی پاسخ میدهد. وقتی ژاک دریدا -که من دو هفته پیش از مرگش به دیدار او رفتم- چیزی مینویسد این فوکو است که مثلاً به او پاسخ میدهد. ما حالا به عنوان عاریهگیر چکار میکنیم؟ میآییم و این گفتمانها را به یک گفتمان در جامعه خودمان تبدیل میکنیم. در جامعهای که هیچ یک از این فرهنگها و روند تفکر و هیچ یک از این رابطههای ذهن و زبان در آن ریشه ندارد ما در تولید دانش و فناوری علوم انسانی و علوم اجتماعی درماندهایم.
من کشور خودمان را به درماندگی روشی و مفهومی علوم انسانی و اجتماعی متهم میکنم. بزرگترین عجز کشور من در تولید علوم انسانی و علوم اجتماعی این است که گفتمانهایی را وارد جامعه کردهایم که اصلاً موضوع ما نیست .
همین میشود که آقای تاجزاده میآید و از قانون اساسی فلان جا یا دموکراسی اروپایی میگوید که نه آن را فهمیده و درونی کرده و نه از روند تفکر در تاریخ کشور خودش اطلاعی دارد، اگر هم دارد ممکن است از میرزاآقاخان کرمانی و آخوندزاده و طالبوف تبریزی و این تجددخواهان کاذب که واقعاً بیشتر تعصبگرایی و استبدادگرایی داشتهاند تا تولید اندیشه، گرفته باشد.
اشاره من مبتنی بر پرسش شما در مورد هستیشناسی و مانند آن این است که ما در ۱۰۰ سال اخیر در کشورمان روندی را پیدا کردهایم که کاملاً گذاری از غربگرایی به غربگدایی بوده است. اکنون ما غربگرا نیستیم بلکه غربگدا هستیم. عملاً داریم تقلید و یک جورهایی عملگی میکنیم. از آریانپور و منوچهر محسنی که جامعهشناس بودند تا کسانی که در چارچوبهای مختلف قلم زدند، همه عملههای غربگدا هستند؛ این تعبیر یک توهین نیست بلکه توصیفی است که میتوان در مورد آن مناظره کرد. اینها صاحب نگاهی هستند که در فرهنگ خودشان ریشه ندارد و این بسیار خطرناک است. بزرگترین خطر یک جامعه میتواند این باشد. باور کنید ۹۰ درصد مشکلاتی که امروز در جمهوری اسلامی وجود دارد برآمده از این نگاه عملگی و این نگاه غلط به خود و تاریخ است. برداشت غلط از تاریخ و قرائتهای ساختگی از تاریخ تفکر غرب و تاریخ تفکر خودمان هست. من اعتقاد دارم اصلاً در ایران امام محمدغزالی را تقریباً هیچکس نفهمید. امام محمدغزالی پدر یک نوع تفکر دقیق و روشمند است. زندگینامه خودنوشت امام محمدغزالی را که میخوانیم میفهمیم از سرتاپای این کتاب علم میبارد. ما اگر همین را تئوریزه کنیم متوجه میشویم دنیا دست ماست. من شاگردی آلمانی دارم که یک سال و نیم است در حال کار روی آثار امام محمدغزالی است و به یک درکی از او رسیده است. در مورد فلسفه دکارت میگویند لوکوموتیو تفکر عصر جدید با دکارت شروع میشود که همه این را قبول میکنیم. دکارت زمانی که کتاب شک علمیاش را نوشت، کتاب زندگینامه امام محمدغزالی در دستش بود. شما اکنون اگر به منزل دکارت در فرانسه بروید در کتابخانه دکارت که دستخورده است در کنار کتاب «شک علمی»، زندگی نامه امام محمد غزالی را میبینید و جالب اینجاست آنجایی که امام محمدغزالی در مورد شک علمی صحبت میکند دکارت حاشیهنویسی کرده و زیرکل آن خط کشیده است. خود دکارت با دست و قلم خودش خط کشیده است. این نشان میدهد اروپاییها چقدر به آثار فلاسفه اسلامی نگاه کردهاند. این بسیار مهم است.
اگر توجه کنید دانشمندان دیگری که بیشتر مترجم بودهاند یک نوع تفکیک علم کردهاند و بر اساس آن تفکیک علم، آثار بسیاری از دانشمندان جهان اسلام را به زبانهای مختلف اروپایی ترجمه کردهاند.
نظر شما